عطای رویاهایت را به لقایش نبخش نویسنده سعید گل محمدی
خرید کتاب
پشتیبانی 24 ساعته
فرصت 7 روزه بازگشت کالا
تضمین کیفیت کالا
پرداخت امن از درگاه بانکی
عطای رویاهایت را به لقایش نبخش نویسنده سعید گل محمدی
خرید کتاب عطای رویاهایت را به لقایش نبخش نویسنده سعید گل محمدی انتشارات نسل نواندیش
بین شما و رانندهای که راهش را نمیشناسد، فرقی نیست!
«اردال دمیرقیران»
سالها پیش، در روزگاری که هنوز عاشقی حرمت داشت، جوانمردی را میشناختم به نام آرش. او جوانی محجوب، موقر و بسیار دوست داشتنی بود. خطوط چهرهی جذاب و مردانهاش، حکایت از روزهای سختی داشت که بر او گذشته بود. برای او «بهترین بودن»، طبیعیترین کاری بود که میتوانست انجام دهد. آرش، جوانی تحصیلکرده و فرهیخته بود که رادمردی و نیکوکاریاش بر همگان آشکار بود. او فراتر از حد تصور خوب بود. گاه فکر میکردم او فرشتهای است که به لباس آدمیزاد درآمده است. مادرش بهقدری به او علاقه داشت که حتی وقتی برای خرید روزنامه بیرون میرفت، چندین بار چادر نمازش را به سر میکرد و در کوچه سرک میکشید تا پسرش را ببیند که چگونه با گامهایی مردانه و لبخندی دلنشین، که هرگز از لبانش محو نمیشد، آرام و باوقار به سوی خانه میآید.
آرش، سرپرستی خواهر و برادران کوچکترش را بر عهده داشت، چون سالها پیش، پدر خانواده از دنیا رفته بود. او از معدود انسانهایی بود که باعث میشوند هنوز به نسل آدمی امیدوار باشیم.
آرش،خودِعشق بود اما،این امر نتوانست از عاشق شدن او ممانعت کند! عشق درشکلی دیگر، روزی از روزها در او تجلی یافت. او عاشق دختری زیبا روی وفرشته سیرت شد که در همسایگیشان زندگی میکردو بیشک،عشق او هوس نبود زیرا،مرد هوس بازی نبود! آنروزها،هر گاه آرش با من از محبوبه سخن میگفت،پیشانی مردانهاش از شرم عاشقانهای نمناک میشد.
او کسی بود که هرگاه لب به سخن میگشود، دیگران را محو زیبایی گفتار و شیوایی سخنان دلنشینش میکرد اما، عجیب بود که هرگاه محبوبه با کاسهی نذری، زنگ خانهشان را به صدا درمیآورد و او درب خانه را میگشود، هرچه در ذهنش جستوجو میکرد، نمیتوانست واژهای بیابد و تشکر کند! فقط کاسهی نذری را میگرفت و بهسرعت به درون خانه فرار میکرد!
مدتها بود که آرش، این عشق آتشین را در سینهاش پنهان میکرد و شهامت آن را نداشت تا راز دل، با محبوب خویش بازگوید. اما عشق، رازی نیست که مدت زیادی پنهان بماند! همهی افرادی که او را میشناختند، شاهد حسی عجیب در او بودند.
در یکی از روزهای بهاری که آفتاب درخشان در آسمان آبی جلوهگری میکرد، درحالیکه من به پیکان سفید او تکیه داده بودم، به سخنانش گوش میکردم. او میکوشید تا توسط صحبت کردن با کسی، افکار پریشانش را متمرکز کند. آرش با من سخن نمیگفت، فقط با صدای بلند فکر میکرد و میتوانستم در چهرهی مصمم و مردانهاش، شاهد تولد یک تصمیم مهم باشم.
او تصمیم گرفته بود تا راز دلش را با محبوبهاش درمیان بگذارد. زمانیکه میخواست برای نخستین بار شماره تلفن خانهی محبوبه را بگیرد، لرزش انگشتان دستش را هنوز به یاد دارم! دستانش میلرزید اما، قلبش بر تردیدها چیره شده بود و میدانست چه میخواهد! دیگر لرزش دست، شرم و حیا، ترس و دلهره و شک و دودلی، نمیتوانستند بین او و محبوبش جدایی بیندازند!
من نخستین سلام او به محبوبه را، همچون نخستین ترانهی مادری، تا ابد به خاطر دارم. فقط یک سلام کافی بود تا دیوارها فرو بریزند! آرش، پس از گفتن سلام، دیگر هیچ نگفت، ولی اینبار، نه به این دلیلکه واژهها از ذهنش میگریختند بلکه، دیگر محبوبه مجال سخن گفتن به او نمیداد!
محبوبه با هزار عشوه و ناز، شکوه و گلایه را شروع کرد و به او گفت: «عجیب است! سرانجام توانستی بر ترسها و تردیدهایت غلبه کنی! مدتهاست که من دوستت دارم. هربار تو را میدیدم که از دور میآیی، بیاختیار قلبم به تپش میافتاد و نفس در سینهام حبس میشد. هربار با هزار خواهش و تمنا، کاسهی نذری شما را از مادرم میگرفتم تا خودم آن را به خانهتان بیاورم، به این امید که تو در را باز کنی. در تمام این سالها، بیصبرانه در انتظار روزی بودم که به من سلام کنی تا من با تمام وجود، به سلام تو پاسخ گویم و تمام قلبم را به تو هدیه کنم!»
از آن روزهای عشق و دلدادگی، سالهای زیادی میگذرد اما، هنوز عشقی به پاکی و زیبایی آن عشق ندیدهام. گویی من شانس داشتهام که ماجرای عشقی شورانگیز را از نزدیک نظارهگر باشم، نه در لابهلای افسانههای لیلی و مجنون، و یا شیرین و فرهاد، و این موهبتی است که برای آن از پروردگار سپاسگزارم. البته، آرش همیشه از عاشق شدن واهمه داشت زیرا، مسئولیت خانوادهاش را به دوش میکشید و میترسید که مبادا عشق، او را از انجام وظایفش بهعنوان سرپرست خانواده باز دارد. ولی، چون دلدادگی او رنگی از عشقی الهی داشت، باعث شد که حتی بیش از پیش به خواهر و برادرانش و مادر عزیزتر از جانش توجه و رسیدگی کند. برای رسیدن به محبوبه، او دلی را به دریا زده بود که از آب واهمه داشت! گذر از وادی ترس، او را به وصال محبوبش میرساند. در آن روزهای شوریدگی که آرش در آرزوی رسیدن به محبوبه بیقراری میکرد، حتی فکرش را هم نمیکرد که محبوبه، بیش از خود او در تمنای وصال میسوزد!
خوانندهی گرامی، داستان این عشق، داستان زندگی همهی ما انسانهاست. ما در آرزوی رسیدن به رؤیاهایمان، شب و روز میسوزیم، و حتی برای برداشتن نخستین گام هم شجاعت نداریم! شاید اگر میدانستیم که رؤیاهایمان، بیش از خودمان در آرزوی رسیدن به ما هستند، عاشقانه بهسویشان گام برمیداشتیم، اما ترس و دودلی، مانع از حرکتمان میشود! با خود میاندیشیم که آیا لیاقت و شایستگی رسیدن به رؤیاهایمان را داریم؟ بنابراین، در شک و تردید روزها را میگذرانیم بیآن که برای رسیدن به رؤیاهایمان، قدمی برداریم!
هر یک از ما، رؤیایی داریم که برای رسیدن به آن بیتابی میکنیم اما، باید بدانیم که رؤیایمان نیز بیتابِ رسیدن به ماست! ولی مانند همهی محبوبههای جهان، مملو از عشوه و ناز است! بنابراین، برای رسیدن به او باید ناملایمات را به جان بخریم و بر تلاشمان بیفزاییم. شاید رؤیای ما هم بیتابِ رسیدن به ما باشد، اما او هرگز احساسش را ابراز نمیکند! و همیشه مانند شاهزاده خانمی محجوب و موقر، منتظر روزی است که ما برای رسیدن به او، شجاعانه وارد عرصهی مبارزه شویم. اگر برای رسیدن به رؤیایتان، در انتظار روزی هستید که او درب خانهتان را بکوبد، باید بگویم که این انتظار، بیپایان است! اما، اگر شهامت داشته باشید و با غلبه بر ترسها و تردیدهایتان، قدم در راه بگذارید، درکمال شگفتی متوجه خواهید شد که چگونه محبوبهی دوست داشتنیتان، مشتاقانه عشق شما را میپذیرد. بنابراین، دیگر درنگ جایز نیست، هماکنون به رؤیایتان سلام کنید زیرا، او بیش از شما در آرزوی رسیدن به شماست!
اثری كه پيش روی شماست، مجموعهای است از حكايتها، جملات و اشعار الهامبخشی كه نگارنده، در زندگیاش با آنها آشنا شده است، و به سبب ارزش و اهميت والايی كه دارند، آنها را ترجمه و یا تألیف كرده است. این اثر، نتیجهی سالها مطالعه و تحقيق در دنياي زيبا و شگفتانگيز موفقیت، تحول و مهارتهای زندگی میباشد.
امیدوارم این مجموعه، برای خوانندگان آن، قابل استفاده و تأثیرگذار باشد و آنها بتوانند در مقاطع گوناگون زندگی، از خرد و پیامهای نهفته در آن سود ببرند، پیامهایی که درجهت ساختن یک زندگی موفق و شاد میباشد، همانطورکه برای نگارنده اثربخش بوده است. به یاد داشته باشیدکه دانستن صرف، کافی نیست، باید به آنچه میآموزیم، متعهد باشیم و آنها را در زندگیمان اِعمال کنیم، چرا که گفتهاند:
از هزاران نفر، یک نفر مطالعه میکند،
و از هزاران نفری که مطالعه میکنند، یک نفر میفهمد،
و از هزاران نفری که میفهمند، یک نفر درک میکند،
و از هزاران نفری که درک میکنند، یک نفر عمل میکند!
نویسنده/نویسندگان | |
---|---|
ناشر | نسل نواندیش |
نوع چاپ | |
تاریخ چاپ | 1397 |
دسته بندی موضوعی | |
مناسب برای | بزرگسالان |
شابک | 978-964-236-932-4 |
افزودن دیدگاه جدید