كتاب كفش باز : قبل از ديگران، قبل از پرنده ها و قبل از خورشيد از خواب بيدار شدم. يك فنجان قهوه نوشيدم. با عجله تكه اي نان تست خوردم. شلوارك و بلوز گرمكنم را پوشيدم و بند كفش هاي سبزرنگ مخصوص دويدنم را بستم. بعد بي سروصدا از در پشتي بيرون رفتم. پاها، ماهيچه هاي همسترينگ و پشتم را كش دادم و غرولندكنان اولين گامهاي بي اراده را در آن جاده ي سرد، به درون مه برداشتم. چرا شروع كردن هميشه سخت است؟ هيچ ماشين، آدميزاد و يا نشانه اي از زندگي وجود نداشت. تنهاي تنها بودم و همه ي دنيا مال خودم بود، انگار درخت ها به طرز عجيبي از وجود من آگاه بودند. از طرفي آنجا اُورِگِن بود. در اورگن درخت ها انگار هميشه آگاه بودند. درخت ها هميشه مراقب آدم بودند. محو تماشاي طبيعت اطراف با خودم فكر كردم چه خوب است كه اهل اين منطقه ي زيبا هستم. آرام، سرسبز و بي دغدغه. به اين كه اورگن خانه ي من بود و در پورتلند كوچك به دنيا آمده ام، افتخار مي كردم؛ اما افسوس بزرگي هم داشتم. اورگن، با وجود همه ي زيباييهايش، اين فكر را در سر بعضي ها مي انداخت گويا مكاني است كه هرگز اتفاق مهمي در آن رخ نداده يا حتا مستعد آن هم نبوده است. اورگني ها را فقط با يك چيز مي شناختند و آن هم جاده اي بسيار قديمي بود كه نياكان ما مجبور شده بودند بسازند تا به اينجا برسند. غير از آن گويي اتفاق هيجان انگيز ديگري نيفتاده بود و...
افزودن دیدگاه جدید