لحظه ای که او ترکم کرد سوزان لوئیس ترجمه افسانه مقدم
خرید کتاب رمان لحظه ای که او ترکم کرد سوزان لوئیس ترجمه افسانه مقدم انتشارات نسل نواندیش
ساحل کسترلی پر از رمز و راز است. بعضی از این رازها تیره و گناهآلودند و یکی از آنها مرگبار است. اندی، کارآگاه سابق، در زندگی زناشویی خود به بنبست رسیده است. یکی از دانشجویان جوان شهر بدون هیچ ردپایی ناپدید شده است، ازاینرو اندی دوباره دستبهکار میشود. در همین زمان معلم محبوب شهر، خانم رزی کین، بهشدت بیمار میشود و نمیخواهد این موضوع را به خانواده خود بگوید. اندی و رزی نمیدانند سفر یکروزه آنها از رازی سربهمُهر پرده برمیدارد. هرگز تصور نمیکردند اوضاع تا این حد زیر و رو بشود.
.......
یکی از هیجانانگیزترین قسمتهای دانستن یک راز،بهویژه رازی که جسیکا لئونارد در دو ماه اخیر پنهان کرده بود، این است که خود را به شدت قدرتمند وهیجانزده بدانیم. این را هم اضافه بکنیدکه تقریباًهمه فهمیده بودندحالوهوای او فرق کرده است؛ امانمیدانستند واقعاً چه اتفاقی افتاده است.
دوستش سیدی خیلی رک پرسیده بود: «چت شده؟» خندهاش لبریز از سردرگمی و حسادت بود. «عاشق شدی؟ یا همچین چیزی؟ اینطور به نظر میای.»
جسیکا خود را در آینه برانداز کرد، چشمهای گربهای آبیاش از شیطنت برق میزدند، گونههای نرم و لطیفش از دانستن این راز گل انداخته بودند. «آدم وقتی عاشق میشه این شکلی میشه؟» چرخید، موهای مواج تیرهاش را به هم ریخت و لبهای ظریفش را ناخوشایند کجوکوله کرد.
سیدی کمی فکر کرد و گفت: «نه، نمیتونه عشق باشه، وگرنه به من میگفتی.»
فقط یک سال بود که جسیکا را میشناخت، هنوز نمیدانست که هماتاقیاش چقدر میتواند پنهانکار یا صادق باشد (نمیتوانیم این مسئله را نادیده بگیریم، زیرا صداقت یکی از ویژگیهای اصلی جس است) و جسیکا از اینکه سیدی قضیه را به عشق ربط میداد، تعجب نمیکرد، زیرا همه به همین نتیجه میرسیدند و میدانست همینطور میشود.
از فضای رمزآلودی که درست کرده بود هیجانزده شد، برای سیدی بوسهای فرستاد و دوباره برنامههای شب را تمرین کرد. قبلاً هم در منزل سفیر برنامه اجرا کرده بود؛ اما به نظر میرسید برای این برنامه دستمزدی شگفتانگیزتر از همیشه دریافت خواهد کرد. تصور میکرد افراد بیشتری حضور داشته باشند یا از او بخواهند بیشتر اجرا کند؛ اما وقتی به آنجا رسید، متوجه شد اینگونه نیست. جسیکا صدایی گرفته، بم و مسحورکننده داشت و همین هم باعث میشد بین خوانندههای جوان این مجموعة منحصربهفرد، از همه پرطرفدارتر باشد. او با افراد بسیاری آشنا میشد و درهایی به رویش باز میشدند که حتی فکرش را هم نمیکرد وجود داشته باشند.
یکی از همین روزها رازش را با سیدی در میان میگذاشت؛ اما عجله نداشت. برایش عجیب بود با کسی به جز برادر دوقلویش مت که در این نوزده سال بهترین دوستش بود و همه چیز را با او شریک میشد، درددل کند.
اوضاع زیاد فرق نکرده بود جز اینکه سال گذشته در دانشگاههای متفاوتی درس خوانده بودند. هر روز با یکدیگر تماس داشتند، منظم کنسرت، نمایشگاه، مهمانی یا مسابقات ورزشی میرفتند (آنها علاقه به راگبی را از پدرشان به ارث برده بودند). تمام تعطیلات را در خانه با خانواده سپری میکردند (قطعاً با پدرشان راحتتر از مادر کنار میآمدند، مخصوصاً این روزها) و هروقت که میتوانستند با یکدیگر اجرا میکردند. مت هم آواز میخواند؛ اما معمولاً آن را به عهده جس میگذاشت و با کیبورد یا گیتار با او همراهی میکرد. وقتی تنهایی اجرا داشت معمولاً پدر نوار پسزمینه را آماده میکرد ـ مادر هم میتوانست این کار را بکند ـ پس همه چیز بهسادگی تنظیم میشد و به کسی نیاز نداشت تا برای اجرای مراسم به او تکیه کند. فهرست برنامههایش بیشتر میشد و تعداد بهترین اجراهایش در یوتیوب شگفتانگیز بود.
حال در این روز آفتابی و باشکوه اواخر ژوئن، از اقامتگاه خود در ملبورن از سمت غرب لندن به ایستگاه پدینگتون میرفت.
افزودن دیدگاه جدید